مرا حرفه ای ديگر نيست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نياز شوی
و ديگر نامه های مرا نپذيری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانيان پوزش بخواهم
از همه ی جناياتی که مرتکب شده اند در حق ن.
+++
از نگی ات دفاع ميکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهای الزا.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان.
+++
زن لايه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی.
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
يتيم می شويم.
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هايش را می جويد
دستی که انگشتانش را می جويد
کودکی که مادرش را می جويد.
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکيه نکند.
به فلج کودکان مبتلا می شود.
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نيابد.
به جنس سومی بدل می شود
که هيچ ربطی به جنس های ديگر ندارد.
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شايعه ای بيش نيست.
+++
به دنيای متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه که زن در ميان ما
از يک لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يک نمايشگاه گل درآيد.
+++
چطور می توانيم مدينه ی فاضله ای برپا کنيم؟
حال آنکه هفت تيرهايی به دست داريم
عشق خفه کن؟.
+++
می خواهم دوستت بدارم.
و به دين ياسمن درآيم
و مناسک بنفشه بجا آرم.
و از نوای بلبل دفاع کنم.
و نقره ی ماه.
و سبزه ی جنگل ها.
+++
موهايت را شانه مزن
نزديک من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد.
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پايان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرويت را به زمين بازگردانم
و باکرگی را به زبان.
و شولای نيلگون را به دريا.
چرا که زمين بی تو دروغی ست بزرگ.
و سيبی تباه.
+++
در خيابان های شب
جايی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است.
+++
چون دوستت دارم. می خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشی.
+++
به تو نخواهم گفت: «دوستت دارم»
مگر يک بار.
زيرا برق، خويش را مکرر نمی کند.
+++
آنگاه که دفترهايم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد.
+++
اين عطر . که به خود می زنی
موسيقی سيالی ست.
و امضای شخصی ات که تقليدش نمی توان.
+++
«ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زيبا کنم.
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود.».
در خیالم با منی ، اما تو یار دیگری
فصل سرد حال من ، اما بهار دیگری
از وفا دم میزدی ، دیروزهای زندگی
بی نگاهت مانده ام ، اما نگار دیگری
عقده ها در سینه دارم ، با که گویم درد دل
آشنای من تویی و ، غمگسار دیگری
گفته بودی در غروبی تنگ میبینم تو را
وعده کردی با من اما بر قرار دیگری
گریه های هر شب من بالشم را خیس کرد
سیل اشکم سوی تو ، اما تو زار دیگری
من تو را خواهم،تو او را ، او خدا داند که را
هر یک از ما بیقراریم و دچار دیگری
تا چه خواهد شد سرانجام حدیث عاشقی
گل نشاندیم و پرید و شد ز بهر دیگری.
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ . تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاه ـ دلگرمی شوم
میل ، میل توست ، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر میشوم
سرود آفرینش
علی شریعتی
"در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود "
و"کلمه" بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با "نبودن" چگونه میتوان "بودن"؟
خدا بود و با او ، عدم
و عدم گوش نداشت ،
و حرفهایی هست برای" گفتن"
که اگر گوشی نبود ؛
نمیگوئیم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هر گز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آورند.
حرفهایی زیبا ، شگفت و اهورایی همین هایند.
و سرمایه ماورائی هر کس به اندازه حرفهایی هست که برای نگفتن دارد ،
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا ،
که همچون زبانه های بی قرار آتشند،
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند؛
کلماتی که پاره هلی بودن آدمی اند .
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند ؛
اگر یافتند ، یافته میشوند.
و .
در صمیم وجدان او آرام میگیرند.
اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند .
و اگر او را گم کردند ،رکح را از درون به آتش میکشند.
و دمادمذ، حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند .
و خداوند برای نگفتن حرفهای بسیار داشت.
که در بیکرانگی دلش موج میزد و بی قرارش میکرد.
و
عدم چگونه میتوانست مخاطب او باشد ؟
هر کس گمشده ای دارد و خدا
گمشده ای داشت
و هر کس دوتاست و خدای یکی بود.
هر کس به اندازه ای که احساسش میکنند هست.
هر کسی را نه بدانگونه که "هست " احساس میکنند.
و بدانگونه که احساسش میکنند هست .
انسان یک لفظ است .
که بر زبان آشنا می گذرد .
و بودن خویش را از زبان دوست میشنود.
هر کس کلمه ای است
که از عقیم ماندن می هراسد. و در خفقان جنین، خون میخورد .
و کلمه مسیح است .
درباره این سایت